جوان آنلاین: با معرفی یک دوست با شهید داوود بصائری آشنا شدم. شهیدی که شهادتش با یک عکس زیبا به تصویر کشیده و برای همیشه درتاریخ دفاع مقدس ماندگار شد. این تصویر زیبا شهید داوود بصائری را در کنار فرماندهاش شهید اکبر قهرمانی نشان میدهد. شهید اکبر قهرمانی قرار بود به دستور فرماندهاش شهید دهقان در طول عملیات والفجر یک مراقب داوود باشد. شهید سن و سال زیادی نداشت و خیلی تمایل داشت که خودش را به نیروهای گردان شهادت برساند و همین موضوع شهید دهقان را نگران کرده بود، اما شهید قهرمانی به عهدش وفا کرد و تا پای شهادت کنار شهید داوود بصائری ماند. بعد از پیگیری به برادر شهید داوود بصائری رسیدیم، اما شناسایی خانواده شهید قهرمانی که از او تنها یک نام داشتیم کار راحتی نبود که به لطف خدا انجام شد. انشاءالله در روزهای آتی در صفحات ایثار و مقاومت به زندگی شهید اکبر قهرمانی نیز خواهیم پرداخت. در این مجال از سیره و سبک زندگی نوجوان شهید از زبان برادرش رضا بصائری روایت خواهیم کرد که در روزهای جهاد، درس و مدرسه را رها کرد و بسیجیوار راهی جبهه شد و در ۲۲ فروردین ۱۳۶۲ در روند اجرای عملیات والفجر یک به شهادت رسید. پیکرش سال ۱۳۷۳ در منطقه تفحص و شناسایی و در قطعه ۵۰ بهشتزهرا (س) تدفین شد.
دوچرخه و فرار از دست مأموران
جانباز رضا بصائری برادر شهید داوود بصائری شش سالی از برادرش بزرگتر است. اصالتاً اهل گلپایگان و بزرگ شده تهران و بازنشسته ارتش است. او میگوید: ما چهار فرزند بودیم. دو برادر و دو خواهر. سال ۱۳۵۴- ۱۳۵۵ به واسطه یکی از دوستانم حاج آقا موسوی که پیش نماز مسجدالنبی بود با امامخمینی (ره) آشنا شدم و بینش سیاسیام را گرفتم. بعد از آن تصمیم گرفتم که باید همراه و همسوی انقلاب باشم و در این مسیر قدم بردارم. فعالیتهای انقلابی ما تا سال ۱۳۵۷ ادامه داشت. کار به اعتراضات خیابانی و برگزاری تظاهرات در مدرسهمان «مدرسه علوینیا» رسید. با همراهی بچهها توانستیم همه مدرسه را به تظاهرات بکشانیم. این مدرسه فعالیتهای فرهنگی زیادی داشت. بعد از انقلاب هم ضدانقلاب سعی داشت تا محیط این مدرسه را تحت الشعاع فعالیتهای خرابکارانه خود قرار بدهد که با وجود فعالیت نیروهای انقلابی موفق به این کار نشد.
یک مرتبه ما دبیرستان را تعطیل کردیم و همراه با بچهها راهی خیابان شدیم. من سوار بر دوچرخه و جلوی تظاهرکنندگان حرکت میکردم که بچهها را در مسیر راهپیمایی راهنمایی میکردم. به خیابان رسالت که رسیدیم به سمت پایین وارد خیابان مهر شدیم. مأموران کلانتری برای متفرقکردن تظاهرات کنندهها آمده بودند. آنها مرا تعقیب کردند و من توانستم از دستشان فرار کنم.
برادر شهید به علاقه شهید داوود بصائری به امامخمینی (ره) اشاره میکند. برادرم داوود در آن زمان ۱۱ سال بیشتر نداشت. خوب خاطرم است که من عکس امامخمینی (ره) را مخفیانه چاپ کرده و به قیمت تمام شده شروع به فروختنش کردیم. سن من زیاد بود و جرئت اینکه عکسها را آشکارا بفروشم، نداشتم، اما داوود عکسها را به دست گرفت و در خیابان شروع به فروختنشان کرد. اوایل سال ۱۳۵۷ بود. برادرم بدون هیچ ترسی این تصاویر را فروخت. این شجاعت داوود ستودنی بود. او این خصوصیت را از پدرم به ارث برده بود. او قد کوتاه و جثه نحیفی داشت، اما پر دل و جرأت بود و روحیهای که در جبهه داشت، نشان از شجاعت ایشان داشت.
بعد از پیروزی انقلاب درگیریهایی در غرب کشور به وجود آمد. وقتی خبر رسید که کردستان را دریابید، ماشینی تهیه کردیم و خودمان را به کردستان رساندیم. این اولین حرکت ما برای حضور در منطقه بود. شش روز بعد از جنگ هم وارد ارتش شدم و در جبهه حضور داشتم. من به لطف خدا ۱۳۵ ماه در جبهه حضور داشتم. از آبادان گرفته تا مرزهای ایران، عراق و ترکیه. جنگ ما به سالهای قبل از ۳۱ شهریور ۱۳۵۹ باز میگردد. از روزهای غرب و حمله کومله گرفته تا جنگ تحمیلی و روزهای پس از آن. بیش از ۱۱ سال در لباس رزم بودم و از این روزهای پرخاطره یادگاریهایی با خود دارم.
نامهای برای مادر
جانباز رضا بصائری در ادامه همکلامی از چرایی حضور برادرش داوود به جبهه میگوید: همان دوستی که من را با مسائل سیاسی روز و امامخمینی (ره) آشنا کرد، برادری داشت که یکسالی از داوود بزرگتر بود و با هم رفاقت داشتند.
وقتی برادر دوستم به جبهه رفت و شهید شد، داوود دیگر تاب و قرار ماندن نداشت. شهادت رفیق صمیمیاش برای داوود سخت بود. برای همین بدون اطلاع به خانواده بار و بنه جهادش را بست و راهی شد.
او قبل از رفتن نامهای به همسایهمان داد و سفارش کرد که بعد از رفتنش آن نامه را به دست مادرم برساند.
داوود بدون اطلاع پدر و مادرم برای اولین بار راهی جبهه شد. او میدانست که اگر موضوع رفتنش را با خانواده در میان بگذارد به خاطر شرایط سنی که دارد با رفتنش مخالفت خواهد شد. این را احساس کرده بود که خانواده دوری او را نمیتواند تحمل کند.
وقتی نامه به دست مادر رسید، با همه دلبستگی که به داوود داشت، صبوری پیشه کرد. مادرم بسیار بچهها را دوست میداشت. اگر یک بار زمین میخوردیم، او به شدت اذیت میشد. نمیدانست که تقدیر برای او شهادت داوود و سالها چشم انتظاری را رقم زده است. در کنار مادر و حال و هوای مادرانهاش، پدرم بود و صبوریها و مقاومتش که خود تکیهگاه و پشتوانه خوبی برای اهل خانه بود.
گاهی پدر به من میگفت نبودنهای تو و برادرت برای مادر سخت است، برگردید، به اندازه کافی حضور داشتهاید. من هم در پاسخ به ایشان میگفتم اگر شما اینگونه میخواهید، من این کار را انجام میدهم، اما جواب حضرت زینب (س) با شما. تا این صحبت را مطرح کردم، پدر و مادر جا خوردند و گفتند نه همانجا بمان. خداوند صبرش را داد. حتی بعد از شهادت داوود....
لباسهای گشاد
برادر شهید در ادامه میگوید: داوود به جبهه رفت و در عملیات والفجر مقدماتی حضور داشت، اما رزمندگان اسلام در این عملیات به اهداف از پیش تعیین شده نرسیدند. او بعد از این عملیات به مرخصی آمد و با شروع عملیات والفجر یک مجدداً راهی منطقه شد. قبل از اعزام به جبهه برای بار دوم او را دیدم. موهایش را کوتاه کرده و لباس گشادی به تن کرده بود.
یک دست لباس رزم داشتم، خودم آن را برایش تنگ کردم و گفتم این را بپوش و برو. بعد یک پلیور را هم که عمویمان بافته بود به او دادم و گفتم این پلیور را هم شما بپوش هوا سرد است. داوود رفت و کمی بعد خبر شهادتش آمد.
آرزوی رزم در گردان شهادت
فرمانده گردان شهید دهقان که بعدها خودش در عملیات تفحص شهدا به شهادت رسید، برای سخنرانی در مراسم شهادت برادرم آمد. او از حال و هوای داوود در عملیات والفجر یک اینگونه روایت میکرد و میگفت: قبل از عملیات برادرتان شهید داوود بصائری بارها پیش من آمد و با گریه و زاری از من خواست که اجازه بدهم او با نیروهای گردان شهادت وارد عملیات شود، من مخالفت کردم.
وقتی گردان وارد عملیات شد من او را به فرمانده دستهشان شهید قهرمانی سپردم و از او خواستم که مراقب داوود باشد. او جثهریزی داشت و به بچههای رزمنده آموزش قرآن میداد. نمیخواستم برایش اتفاقی بیفتد. به قهرمانی گفتم مراقبش باش و در طول عملیات کنار خودت نگهش دار، اما داوود برای لحظاتی از دسته خارج و به سمت بچههای گردان شهادت رفته بود. وفتی شهید قهرمانی متوجه غیبت داوود میشود از بچهها سراغش را میگیرد. شهید قهرمانی با عصبانیت خودش را به بچههای گردان شهادت میرساند و دست داوود را گرفته و برمیگرداند. بعد وارد کانال میشوند و کنار هم مینشینند.
در میان عملیات وارد کانال میشوند و مینشینند تا آتش دشمن آرامتر شود. همرزمانش میگفتند داوود کنار شهید قهرمانی نشسته و شروع کرد از دوستان شهیدی که در گردان شهادت به آرزویشان رسیدهاند، میگفت خوش به حال فلانی شهید شد. خوش به حال فلانی با یک گلوله آسمانی شد. غبطه میخورد و آه میکشید که گلوله خمپاره به سر کانال اصابت کرد.
گرد و غباری به پا خواست. همین که غبارها کنار رفت دیدیم که داوود بصائری، شهید قهرمانی و شهیدحسین ضعیف که در کنار هم نشسته بودند، هر سه به شهادت رسیدهاند. ترکش به گلوی داوود اصابت کرده و سر به شانه فرماندهاش شهید قهرمانی گذاشته بود. داوود در حسرت چنین شهادتی بود و خدا هم خیلی زود آمینگوی دعایش شد. چند ترکش هم به سر و صورت شهید قهرمانی اصابت کرده بود. شهید ضعیف هم کمی آن طرفتر بر زمین افتاده بود.
حسرت شهادت
برادرانههایش به حسرت داوود برای شهادت میرسد، میگوید: داوود وقتی بعد از عملیات والفجر مقدماتی به مرخصی آمد. او از شهادت یکی از دوستانش برای ما روایت کرد و گفت در عملیات والفجر مقدماتی یک ترکش به دوستم اصابت کرد. سرش را به زانویم گرفتم و او در حالی که میخندید به شهادت رسید. بسیار راحت و بدون هیچ دردی به دیدار خدا رفت. داوود خیلی حسرت آنگونه شهادت را داشت. همهاش میگفت خدا بزرگ است. خدا برای ما هم یک فکری میکند.
۱۱ سال انتظار
روایت از ۱۱ سال مفقودالاثری شهید داوود بصائری برای برادرش دشوار بود. او از چشم انتظاری خانواده میگوید: وقتی قرار میشود پیکر شهدا را به عقب برگردانند، ابتدا پیکر شهید قهرمانی را داخل یک پتو میپیچند و به عقب منتقل میکنند، همان لحظه فرمان عقبنشینی صادر میشود با عقبنشینی نیروها پیکر بقیه شهدا تا بعد از جنگ در منطقه میماند.
فرمانده گردان برادرم شهید دهقان که جزو نیروهای تفحص شهدا بود، به محل شهادت بچهها میرود و از آنها میخواهد این محل را حفر کنند تا پیکر شهدا تفحص شود. مرتبه اول پیکر شهدا پیدا نمیشود، اما در مرحله دوم تلاش بچهها نتیجه میدهد و میتوانند پیکر شهدای آن روز عملیات والفجر یک را تفحص کنند.
شهید حیدری در مستند شهید آوینی هم در مورد این موضوع صحبت کرده است. او در این مصاحبه به شاخصههای اخلاقی شهید هم اشاره میکند. این مستند به شکلی کاملاً اتفاقی در روز تشییع پیکر برادرم در روز تاسوعا در صداوسیما پخش شد. برادرم بعد از ۱۱ سال فراق به آغوش خانوادهاش باز گشت.
خبر آمد خبری در راه است
حالا اینکه چطور از تفحص و شناسایی پیکر برادرم مطلع شدیم خود ماجرایی عجیب دارد که برایتان روایت میکنم. داوود به خواب خواهرم میآید و به او میگوید: فردا تشییع جنازه من است. به نماز جمعه بیایید.
آری! خبر آمد خبری در راه است...
خواهرم موضوع خوابش را با مادر در میان میگذارد و هر دویشان به مصلا میروند. آن روز در مصلا مراسم تشییع شهدا بود. مادر و خواهرم که در جستوجوی برادرم بودند، تابوت و نام شهدا را قبل از نماز یکی یکی بررسی میکنند، اما خبری از برادرم نمیشود. بعد با مادرم برای اقامه نماز میروند و بعد از نماز هم پیگیر میشوند، اما نمیتوانند برادرم را پیدا کنند برای همین ناامید به خانه بر میگردند و در این فکر بودند که تعبیر این خواب چه بوده است؟!
آخر هفته از پزشکی قانونی با مادر تماس میگیرند که چرا نمیآیید پیکر شهیدتان را ببرید؟!
خانواده متعجب میپرسند کدام جنازه، ما خیلی مصلا را گشتیم، اما پزشکی قانونی تأکید میکند و میگوید: او در میان شهدای روز جمعه و در مصلا بود. اینگونه خواب خواهرم به حقیقت میرسد. آن زمان من در کردستان بودم که با من تماس گرفتند و اطلاع دادند که پیکر داوود تفحص شده است. من هم شبانه حرکت کردم و خودم را به خانوادهام رساندم.
کلاس قرآن برای همرزمان
او به شاخصههای اخلاقی شهید اشاره میکند و میگوید: اخلاق داوود خیلی خوب و مهربان بود و ارتباط خوبی با دوستان و همکلاسیهایش داشت. علاقه زیادی به قرآن داشت و در جبهه هم قرآن را به رزمندگان دیگر آموزش میداد. برادر شهید ضعیف به من گفت من در جبهه قرآن خواندن را از داوود آموختم. من با این قد و قواره پای آموزش داوود نشستم که سن و سال زیادی هم نداشت. داوود من را به بیرون از خاکریز میبرد که کسی متوجه نشود و بعد در همان خفا به من قرآن خواندن را یاد میداد تا من خجالت زده نشوم.
حسرت یک آغوش برادرانه
به آخرین دیدار برادرها و وداعشان میرسیم. حالا دیگر بغض و اشکهایش راوی دلتنگیهایش میشوند. رضا بصائری میگوید: داوود دل کندن از دنیا را خوب بلد بود. این دل کندن را میتوانستیم از رفتارش حس کنیم. آخرین بار قبل از اعزام به عملیات، او را در نمازجمعه دزفول دیدم. همراه با یکی از دوستانش برای ادای نماز آمده بود. به داوود گفتم به منزل خواهر برویم، ناهار را بخوریم و بعد برویم.
با خانواده کنار رودخانه رفتیم، سفرهای پهن کردیم و ناهار را خوردیم. بعد از آن به داوود گفتم کنار مادر بایست تا عکس بگیرم. مادرم میخواست دست بیندازد روی شانههای داوود و کنار او بایستد، اما او با فاصله از مادر میایستاد. آخر من رفتم داوود را چسباندم به مادرم و گفتم کنار مادر بایست... او نمیخواست همین حد از دلبستگیهای زمینی کار دستش بدهد. همانجا بود که احساس کردم، دیگر نمیتوانم داوود را ببینم و این آخرین دیدار ما خواهد بود. لحظه وداع با داوود به خودم گفتم رضا برادرت را در آغوش بگیر... او را دیگر نمیبینی، اما... نشد. آخر هم دلم نیامد او را در آغوش بگیرم و این حسرتی است که برای همیشه به دل من ماند.